شنبه ۲۰ اردیبهشت ۰۴

داستان

honarzendegi

۱۹ داستان اخلاقي كودك كه معجزه مي كند!

۷۴ بازديد

داستان اخلاقي كودك كمك مي كند تا بتوانند ويژگي هاي خوب اخلاقي را در خود پرورش دهند. در اينجا ۱۹ داستان اخلاقي كودك آورده شده است كه مي تواند ارزش هاي اخلاقي را به كودكان شما ياد دهد و آينده او را تضمين كند.
داستان اخلاقي كوتاه |قصه اموزنده براي كودكان لجبازداستان اخلاقي كودك كمك مي كند تا به كودك خود خصايص خوب را بياموزيد و به كمك داستان اخلاقي كوتاه كه نمونه هايي از آن در ادامه آمده است به او ياد دهيد كه در شرايط مختلف چه واكنشي نشان دهد:
۱.شير و موش گفته شده است كه در گذشته شيري در جنگل استراحت مي كرد كه موشي براي سرگرمي ميان يال و موي شير دويد. شير با حركت موش بيدار شد و با يك حركت موش را گرفت و خواست كه موش را بخورد. موش با گريه گفت اگر به من كمك كني من نيز روزي به تو كمك خواهم كرد و جواب اين كمكت را خواهي گرفت. شير خنديد زيرا تصور نمي كرد كه موشي كوچك بتواند به او كمك كند.
روزي شكارچي ها وارد جنگل شدند و شير را گرفتند، شير ناله مي كرد و براي بيرون آمدن از طناب ها تلاش مي كرد، موش كه از آنجا رد مي شد صداي شير را شنيد و طناب را جويد سپس هردو به سمت جنگل فرار كردند.
اين داستان اخلاقي كودك براي كودكان لجباز نشان مي دهد كه بايد با ديگران مهربان بود زيرا حتي كساني كه فكر نمي كنيد روزي به شما كمك كنند مي توانند جان شما را نجات دهند.

داستان كوتاه اخلاقي ۲. داستان چوپان دروغگوپسري با پدرش در روستايي دور زندگي مي كردند. پدر پسر به او گفت كه گوسفندها را به چرا برده و از آن ها مواظبت كند تا گرگ آن ها را نخورد يا گم نشوند. پسر دوست نداشت مواظب گوسفندها باشد و ترجيح مي داد كه بدود، بازي كند يا خوش بگذراند.
يك روز پسر هنگام چراي گوسفندان فرياد زد « گرگ» تمام اهالي دهكده به سمت او رفتند تا پسر و گوسفندان را از دست گرگ نجات دهند. وقتي اهالي ديدند كه گرگي نيست و همه گوسفندان سالم هستند ناراحت و عصباني شدند سپس روز بعد دوباره حوصله پسر سررفت و داد زد « گرگ» و دوباره همه اهالي به سمت پسر رفتند.
اهالي روستا بسيار عصباني بودند و به يكديگر قول دادند كه ديگر گول پسر را نخورند. روز سوم، پسر ناگهان گله گرگي ديد و بلندتر از هميشه فرياد زد «گرگ، گرگ، گرگ!»، اما هيچ كس به كمك او نرفت و گرگ ها تمام گوسفند ها را دريدند.
اين داستان اخلاقي كوتاه نشان مي دهند كه دروغ باعث مي شود كه اعتماد ميان اعضاي جامعه از بين برود و بيش ترين صدمه را از اين كار خود فرد دروغگو مي بيند.
۳. روباه و لك لك | داستان اخلاقي كودكدر جنگل روباه خودخواهي بود كه دوست داشت ديگران را اذيت كند، اين روباه دوستش لك لك را به خانه خود دعوت كرد. لك لك بسيار خوشحال بود اما نمي دانست كه روباه دوست دارد او را اذيت كند. روباه شام را در بشقاب هايي كم عمق درست كرده بود و لك لك نمي توانست از داخل آن ها شام بخورد اما روباه هرچه سريع تر سوپ خود را تمام كرد و لك لك گرسنه ماند.
لك لك بسيار از اين كار روباه عصباني شده بود و براي فردا شب روباه را به خانه دعوت كرد تا به او نشان دهد كه چقدر رفتارش بد بوده است. روباه بسيار خوشحال بود، لك لك غذا را در ظرف هاي بسيار بلندي مانند گلدان ريخت وسريع همه غذا را خورد اما روباره چون گردن كوتاهي داشت نتوانست غذا بخورد، گرسنه ماند و ياد گرفت كه نبايد ديگران را اذيت كند.
داستان اخلاقي كوتاه به شما مي آموزد كه همان طور كه شما ديگران را اذيت مي كنيد ديگران نيز مي توانند به شما آسيب برسانند بنابراين نبايد به ديگران آسيب بزنيد.
۴. آرزوي طلامردي طماع در شهري دور زندگي مي كرد كه عاشق طلا و وسايل قيمتي بود. اين مرد دخترش را بيش از هرچيزي در دنيا دوست داشت. يك روز پري در مقابل او ظاهر شد و به او گفت كه مي تواند يك ارزو او را براورده كند. مرد بسيار خوشحال شد و اين آرزو را كرد كه به هرچيزي دست مي زند طلا شود.
مرد طماع در راه به سنگريزه ها دست مي زد و با خوشحالي ميديد كه تمام سنگريزه ها طلا و ياقوت مي شوند. مرد از خوشحالي تا خانه دويد تا خبر را به زن و دختر خود بدهد. مرد با خوشحالي به خانه رسيد و دخترش در آغوش او پريد و ناگهان كودك به مجسمه اي از طلا تبديل شد. مرد به گريه افتاد و باقي عمر خود را صرف پيدا كردن پري كرد تا آرزويش را پس بگيرد.


اين داستان اخلاقي كودك نشان مي دهد كه بايد هنگام آرزو كردن نيز فكر كرد و هرچيزي را نبايد آرزو كرد و بايد بدانيد كه هرچيزي عواقبي دارد و هيچ چيزي در اين دنيا رايگان نمي باشد.
۵. پتي و سطل شيرهاپتي دو سطل شير از گاو دوشيده بود و مي خواست آن ها را براي فروش به بازار ببرد. در راه به پولي فكر مي كرد كه مي تواند از اين راه درآورد و براي خرج كردن پول ها برنامه ميريخت.
او با خودش فكر مي كرد: « با پول شير مرغي مي خرم سپس مرغ تخم مي گذارد و جوجه هاي بيش تري به دست مي آورم، چند تا از جوجه ها را مي فروشم و چند تا از آن ها مرغ مي شوند دوباره جوجه مي گذارند و از فروش آن ها پول زيادي به دست مي اوردم و با پول آن ها خانه اي روي تپه مي خرم.»
همان طور كه پتي در آرزوهاي خود غرق بود از روي سنگي افتاد و تمام شيرها و آرزوهايش ريختند، اين داستان اخلاقي كودك ياد مي دهد كه نبايد انقدر در آينده غرق شويم كه حال را از دست بدهيم.

منبع:كانون مشاوران ايران-۱۹ داستان اخلاقي كودك كه معجزه مي كند!

داستان كودكانه در مورد بي نظمي

۲۰۰ بازديد

داستان كودكانه در مورد بي نظمي كه كودك شما يادبگيره نظم داشته باشه و اسباب بازي و وسايل در خانه رها نكنه.
يكي بود يكي نبوديه پسر كوچولوي شيطوني بود به اسم نيما كه هميشه  وقتي از مدرسه ميومد لباساش و روي تخت مينداخت و ميرفت جلوي تلويزيون فيلم ميديد و با اسباب بازي هاش بازي ميكرد.
مادر نيما هميشه بهش ميگفت كه لباساش و مرتب كنه و اسباب بازي هاشو از وسط خونه جمع كنه تا خراب نشن.
ولي نيما به حرف مامانش گوش نميداد و هميشه همون جوري كه جلو تلويزيون كارتون ميديد خوابش ميبرد و مامان و باباش وسايلش و جمع ميكردن.
تا يه روز نيما از مدرسه اومد و ناهارش تند تند خورد و رفت جلوي تلويزيون تا كارتون مورد علاقه اش رو ببينه و با ماشين هاش بازي كنه.
مامانش كه خيلي خسته بود سمت اتاق خواب رفت و گفت نيما من ميرم يكم بخوابم يادت نره وسايلت رو جمع كني.
نيما هم مثل هميشه سرش رو تكون داد ولي اصلا حواسش به حرف مامانش نبود.
چند ساعتي نگذشته بود كه نيما يادش افتاد تكليف مدرسه اش رو انجام نداد و رفت اتاقش تا از تو كيفش تكليف هاش رو در بياره و انجام بده.


داستان كودكانه در مورد بي نظمي
مامانش كه تازه بيدار شده بود و داشت از اتاق خواب درميومد.پاش روي يكي از ماشين هاي مسابقه اي نيما رفت و ليز خورد و پاش محكم به ميز وسط خونه خورد و موقع افتادن سرش به زمين خورد نيما كه از سر و صدا بيرون اومده بود با ديدن مامانش ترسيد و گريش گرفت از طرفي هم ميدونست كه مامانش حسابي دعواش ميكنه چون به حرفش گوش نكرده بود.

منبع : مشاوره كودك و نوجوان- داستان كودكانه در مورد بي نظمي

داستان كوتاه در مورد راستگويي و صداقت براي كودكان

۲۲۷ بازديد

داستان كوتاه در مورد راستگويي و صداقت براي كودكان فراهم شده است.
داستان پارميدا و نيكيتا يه روز جمعه پارميدا از خواب بيدار شد و ديد كه مامانش داره حاضر ميشه، كه به خونه مامان بزرگش بره.
پارميدا مي دونست خاله زري و دخترش نيكتا كه هم سن پارميدا بود، هم احتمالا اونجا هستن. به همين خاطر سريع حاضر شد تا با مامانش دوتايي به خونه مادر بزرگش برن.
خونه مادربزرگ خيلي بزرگ بود و يك حياط باصفا داشت كه بچه ها عاشق توپ بازي و دويدن اونجا بودن، مخصوصا روزهاي تعطيل كه ميتونستن تا عصر اونجا بمونن و بازي كنن.
البته پارميدا اگه هر روز هم مي رفت خونه مادربزرگش سير نمي شد چون اونجا رو خيلي دوست داشت.
پارميدا سريع كفششو پوشيد و با مامانش سوار آژانس شدن و به خونه مادربزرگ  رفتن.
داستان كوتاه در مورد راستگويي و صداقت براي كودكان
وقتي رسيدن و در زدن نيكتا در رو باز كرد و يهو پريد تو بغل پارميدا.مامان پارميدا هم نيكتا رو بوسيد و گفت چطوري تو گل دختر.
نيكتا بهشون سلام كرد و پيش مادربزرگ و خاله زري رفتن.
پارميدا به خاله و مادربزرگش سلام كرد و توپي رو كه هميشه باهاش بازي ميكردن، برداشت و با نيكيتا به حياط رفتن تا باهم بازي كنن.
نيم ساعتي نگذشته بود كه  پارميدا توپ رو به گلدون عتيقه مورد علاقه مادربزرگ كه يادگار بابا بزرگ بود زد و اون رو شكست. مامان پارميدا سرش رو از پنجره حياط بيرون آورد و پرسيد صداي چي بود؟
نيكتا به پارميدا گفت حالا چيكار كنيم الان باهامون دعوا ميكنن و نميذارن ديگه بياييم خونه مامان بزرگ و بازي كنيم و مامان بزرگ خيلي خيلي ناراحت ميشه.


پس با هم ديگه گفتن كه هيچ اتفاقي نيفتاده و با هم تصميم گرفتن گلدون شكسته رو ببرن و بذارن زير تخت چوبي بزرگي كه توي حياط بود.
بعد از چند ساعت پارميدا و نيكتا كه از بازي كردن خسته شده بودن، پيش مادر بزرگ رفتن تا براشون از سايت كودك و نوجوان قصه تعريف كنه.
خاله زري و مامان پارميدا هم بعد از درست كردن غذا، تصميم گرفتن تا حياط رو تميز كنن. مامان پارميدا موقع جارو زدن زير تخت، تيكه هاي گلدون و خاك و گل پژمرده رو ديد.

منبع :سايت كودك و نوجوان-داستان كوتاه در مورد راستگويي و صداقت براي كودكان